انعکاس لحظه ها

یادداشت های من

انعکاس لحظه ها

یادداشت های من

داستان های شاهنامه (9)

لیلی زارعی | شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۲۰ ب.ظ | ۰ نظر
انعکاس لحظه ها - داستان های شاهنامه (9)انعکاس لحظه ها - داستان های شاهنامه (9)

داستان های شاهنامه (9)

ماجرای ضحاک و کاوه آهنگر

 

ضحاک پس از گذشت سالها جنایت چاره ای می اندیشد و تصمیم می گیرد که از مردم سندی دال بر عدالتخواهیش بگیرد. تا پادشاهیش استوار شود .

بزرگان هر کشور و منطقه ای را نزد خود فرا می خواند و به آنها اینگونه می گوید : ای خردمندان بزرگوار همه می دانید که من دشمنی مخفی دارم و من دشمن خود را کوچک نمی شمارم. باید لشکری بزرگتر از آنچه دارم فراهم کنم و شما نیز باید در اینکار مرا یاری دهید. باید استشهادی بنویسید که من بعنوان پادشاه شما کاری جز خیر انجام نداده ام و سخنی جز حقیقت بر زبان نراندم و جز به عدالت رفتار نکرده ام .

از ترس ضحاک همه با او هم صدا گشتند و چه پیر و چه جوان به آن سند دروغین گواهی دادند .

همان لحظه صدای دادخواهی از درگاره شاه به گوش رسید.ضحاک تصور کرد چه موقعیتی بهتر از این که به شکایت رعیتش شخصا رسیدگی کند و جماعت لطف او را ببینند تا به مهری که به شهادتنامه نهاده اند مطمئن شوند . بنابراین  آن فرد ستم دیده را نزد خود فراخواند و او را در کنار مردان درباری نشاند. ضحاک با چهره ای عبوس از او پرسید: به ما بگو که چه کسی بر تو ستم کرده است.

 

مرد با دو دست بر سر خود زد و با صدای بلند شروع به سخن گفتن کرد. ای شاها ،  اسم من کاوه است و برای دادخواهی اینجا آمدم . مرد آهنگر بی آزاری هستم و مرتب از طرف شاه بلا برسرمان می بارد. باید مشخص شود که تو شاه هستی یا اژدها ؟ اگر تو پادشاه هفت سرزمین هستی چرا تمام رنج و سختی هایت فقط برای ما هست که در کنار تو هستیم و مردم دیگر ولایات را در این ستم ها، شریک نمی کنی؟

طبق چه حساب و کتابی نوبت به من رسیده که باید هر بار مغز فرزندان من خوراک مارهای تو گردند ؟

 

ضحاک که در آن مجلس، به فکر تهیه گواهی بر عدالتش بود از این سخن ها شگفتزده شد. دستور داد تا فرزند آن مرد را به او بازگردانند و سعی کرد دل مرد را بدست آورد تا نمایشی از عطوفت ضحاک باشد . سپس به کاوه اجازه داد که به عدالت شاه گواهی دهد و او هم زیر آن سند عدالت را امضاء کند .

در حقیقت ضحاک به کاوه لطف بزرگی کرده بود اما وقتی کاوه آن سند را خواند و امضای بزرگان کشور را در زیر آن دید ، فریاد برآورد : ای هواداران دیو ، که ترسی از خدای بزرگ در دل ندارید . همه ی شما در دوزخ جای دارید که دل به گرو حرفهای این مرد سپرده اید .

در حالیکه از خشم می لرزید از جایش بلند شد و گواهینامه را پاره کرد و زیر پایش لگدمال کرد. سپس دست فرزند عزیزش را گرفت و از بارگاه ضحاک خارج شد .

 

 

درباریان ضحاک را مدح و ستایش کردند و گفتند : ای شاه شاهان ، چرا در نزد تو  این کاوه یاوه گو بخودش اجازه داد که خودش را هم رده شما بداند و با صدای بلند این چنین غصبناک صحبت کند و سندی را که ما برای وفاداری به تو نوشتیم ، پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند ؟

 

ضحاک پاسخ داد: این عجیب است ولی باید آنرا باور کنید ، هنگامیکه کاوه داخل شد و صدای او را شنیدم، گویا بین من او درست به اندازه  کوهی از آهن فاصله بود و آنگاه که با دو دست آنگونه به سرش زد وحشت عجیبی در دلم احساس کردم . نمی دانم از این پس چه ممکن است رخ دهد که کسی از راز روزگار با خبر نیست.

 

 

طغیان کاوه

 

وقتی کاوه از درگاه بیرون آمد مردم کوچه و بازار دور او جمع شدند، کاوه فریاد برآورد و مردم را به سوی عدالت و داد خواهی فرا خواند . او چرم آهنگری را از تنش در آورد و آنرا بر سر نیزه کرد . در میان جمعیت شور و غوغای برپا شد.

کاوه خروشان و نیزه بدست به راه افتاد و می گفت : ای خداپرستان ، چه کسی هوادار فریدون است و می خواهد از ظلم ضحاک رهایی یابد . بیایید، به نزد فریدون رویم و در سایه فر و شکوه او به مبارزه با دشمن خدا برویم

گویا فریاد کاوه مردم را به خود آورد و جمعیت مردم را به حرکت درآورد. و گروه زیادی به او ملحق شدند .رفتند و رفتند تا به جایی که فریدون بود رسیدند .



  • لیلی زارعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی