داستان های شاهنامه (9)
داستان های شاهنامه (9)
ماجرای ضحاک و کاوه آهنگر
ضحاک پس از گذشت سالها جنایت چاره ای می اندیشد و تصمیم می گیرد که از مردم سندی دال بر عدالتخواهیش بگیرد. تا پادشاهیش استوار شود .
بزرگان هر کشور و منطقه ای را نزد خود فرا می خواند و به آنها اینگونه می گوید : ای خردمندان بزرگوار همه می دانید که من دشمنی مخفی دارم و من دشمن خود را کوچک نمی شمارم. باید لشکری بزرگتر از آنچه دارم فراهم کنم و شما نیز باید در اینکار مرا یاری دهید. باید استشهادی بنویسید که من بعنوان پادشاه شما کاری جز خیر انجام نداده ام و سخنی جز حقیقت بر زبان نراندم و جز به عدالت رفتار نکرده ام .
از ترس ضحاک همه با او هم صدا گشتند و چه پیر و چه جوان به آن سند دروغین گواهی دادند .
همان لحظه صدای دادخواهی از درگاره شاه به گوش رسید.ضحاک تصور کرد چه موقعیتی بهتر از این که به شکایت رعیتش شخصا رسیدگی کند و جماعت لطف او را ببینند تا به مهری که به شهادتنامه نهاده اند مطمئن شوند . بنابراین آن فرد ستم دیده را نزد خود فراخواند و او را در کنار مردان درباری نشاند. ضحاک با چهره ای عبوس از او پرسید: به ما بگو که چه کسی بر تو ستم کرده است.
مرد با دو دست بر سر خود زد و با صدای بلند شروع به سخن گفتن کرد. ای شاها ، اسم من کاوه است و برای دادخواهی اینجا آمدم . مرد آهنگر بی آزاری هستم و مرتب از طرف شاه بلا برسرمان می بارد. باید مشخص شود که تو شاه هستی یا اژدها ؟ اگر تو پادشاه هفت سرزمین هستی چرا تمام رنج و سختی هایت فقط برای ما هست که در کنار تو هستیم و مردم دیگر ولایات را در این ستم ها، شریک نمی کنی؟
طبق چه حساب و کتابی نوبت به من رسیده که باید هر بار مغز فرزندان من خوراک مارهای تو گردند ؟
ضحاک که در آن مجلس، به فکر تهیه گواهی بر عدالتش بود از این سخن ها شگفتزده شد. دستور داد تا فرزند آن مرد را به او بازگردانند و سعی کرد دل مرد را بدست آورد تا نمایشی از عطوفت ضحاک باشد . سپس به کاوه اجازه داد که به عدالت شاه گواهی دهد و او هم زیر آن سند عدالت را امضاء کند .
در حقیقت ضحاک به کاوه لطف بزرگی کرده بود اما وقتی کاوه آن سند را خواند و امضای بزرگان کشور را در زیر آن دید ، فریاد برآورد : ای هواداران دیو ، که ترسی از خدای بزرگ در دل ندارید . همه ی شما در دوزخ جای دارید که دل به گرو حرفهای این مرد سپرده اید .
در حالیکه از خشم می لرزید از جایش بلند شد و گواهینامه را پاره کرد و زیر پایش لگدمال کرد. سپس دست فرزند عزیزش را گرفت و از بارگاه ضحاک خارج شد .
درباریان ضحاک را مدح و ستایش کردند و گفتند : ای شاه شاهان ، چرا در نزد تو این کاوه یاوه گو بخودش اجازه داد که خودش را هم رده شما بداند و با صدای بلند این چنین غصبناک صحبت کند و سندی را که ما برای وفاداری به تو نوشتیم ، پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند ؟
ضحاک پاسخ داد: این عجیب است ولی باید آنرا باور کنید ، هنگامیکه کاوه داخل شد و صدای او را شنیدم، گویا بین من او درست به اندازه کوهی از آهن فاصله بود و آنگاه که با دو دست آنگونه به سرش زد وحشت عجیبی در دلم احساس کردم . نمی دانم از این پس چه ممکن است رخ دهد که کسی از راز روزگار با خبر نیست.
طغیان کاوه
وقتی کاوه از درگاه بیرون آمد مردم کوچه و بازار دور او جمع شدند، کاوه فریاد برآورد و مردم را به سوی عدالت و داد خواهی فرا خواند . او چرم آهنگری را از تنش در آورد و آنرا بر سر نیزه کرد . در میان جمعیت شور و غوغای برپا شد.
کاوه خروشان و نیزه بدست به راه افتاد و می گفت : ای خداپرستان ، چه کسی هوادار فریدون است و می خواهد از ظلم ضحاک رهایی یابد . بیایید، به نزد فریدون رویم و در سایه فر و شکوه او به مبارزه با دشمن خدا برویم
گویا فریاد کاوه مردم را به خود آورد و جمعیت مردم را به حرکت درآورد. و گروه زیادی به او ملحق شدند .رفتند و رفتند تا به جایی که فریدون بود رسیدند .
- ۹۲/۰۵/۱۹