انعکاس لحظه ها

یادداشت های من

انعکاس لحظه ها

یادداشت های من

داستان:بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند

لیلی زارعی | يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر
انعکاس لحظه ها - داستان:بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرندانعکاس لحظه ها - داستان:بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند

داستان:بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند

مهناز با عجله کارهایش را انجام داد و منتظر بود تا خواهرش از مدرسه برگردد و مانتو و چادر خواهرش را بپوشد و راهی مدرسه شود.او از اینکه هرروز باید با چادر بلند و مانتوی گشاد خواهرش به مدرسه می رفت خیلی ناراحت و غمگین بود.با خودش می گفت:این هم شد زندگی ، از اینکه همکلاسی هام به مانتو گشاد و بلندم میخندن خسته شدم.کاش من یه دست از مانتو های خانم امیری (دبیر زبان انگلیسی) را داشتم.

مهناز تو کلاس به جای اینکه به درس گوش بده مدام سرتا پای معلم زبانش را نگاه می کرد که روزی با یه مدل جدید سر کلاس حاضر میشد، او در مدرسه به خوش تیپ ترین معلم معروف بود .اینو دانش آموزان می گفتند.

مهدیه خواهر مهناز اونروز کلاسش خیلی طول کشیده بود،اون دو خواهر شیفت مخالف هم بودند،پدر نداشتند و مادری پیر و از کار افتاده که سه سالی میشد که سکته کرده بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت و اونا به این دلیل شیفت مخالف هم مدرسه میرفتند.مهناز اون روز امتحان نوبت اول ریاضی داشت،بالاخره خواهرش با نیم ساعت تاخیر برگشت ،فورا لباس هایش را به مهناز داد و مهناز با عجله لباس پوشید و راهی مدرسه شد.

به مدرسه که رسید بچه ها مشغول امتحان دادن بودند، دبیر ریاضی آقای شهسواری با صدای بلند رو به مهناز کرد و گفت:لااقل امروز را که امتحان داشتی زود می آمدی ، الآن چه وقت اومدنه؟

بچه ها همه به مهناز خندیدند.او که دیگه تحملش را از دست داده بود با گریه گفت:"آقا اجازه ! من از یه خونواده ی فقیرم ، مجبورم هرروز منتظر بمونم تا خواهرم از مدرسه برگرده و لباسای اونو بپوشم و بیام مدرسه،مادری بیمار دارم باید او برگرده پیشش تامن بیام یانه؟تا کی باید تحقیر بشم؟چرا شما معلمان فقط ظاهر دانش آموزاتونو می بینید ،چرا بدون اینکه دلیلشو بپرسید فریاد میکشید و قضاوت عجولانه میکنید؟مگر نه اینه که میگن بنی آدم اعضای یکدیگرند      که در آفرینش زیک گوهرند"

اینها را با گریه و زاری گفت و با عجله از کلاس خارج شد و از مدرسه تا خونه را دوید.خواهرش از دیدنش تعجب کرد و ازش پرسید که چرا برگشته خونه ولی جوابی به خواهرش نداد فقط گفت که دیگه حال و حوصله ی مدرسه رفتن را ندارم.و دیگه هم مدرسه نرفت که نرفت هر چه خواهرش ازش خواهش کرد زیر بار نرفت و ترک تحصیل کرد.

(لیلی زارعی)




  • لیلی زارعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی